او روانشناس و پژوهشگر کانادائی الاصل است که ابتدا با «بولبی» کار می کرد، ولی کار اصلی او در سال 1950 در کلینیک«تاویس توک» آغاز شد. ایده ی اصلی او این بود که: بده بستان های مادران و کودکان زیر یکسال را با دقت مشاهده و ثبت کند و بر اساس این مشاهدات بتواند یک مدل عملی از شیوه ی ارتباط مادر با کودک و تأثیری که در رفتار متقابل کودک با مادر و دنیای اطراف می گذارد بدست بدهد.
آزمایشات اولیه ی او به زبان ساده چنین قابل بیان است که او ابتدا در زمانهای حدوداً بیست دقیقه ای مادر و بچه و یک غریبه را در کنار هم قرار می داد. ابتدا کودک و مادر را تنها می گذاشت و رفتار را فیلم برداری می کرد و سپس کودک و مادر و یک غریبه را فیلمبرداری می کرد و در مرحله سوم که اهمیت بسیار داشت و عاملی شاخص بود، کودک را با غریبه و بالاخره کودک را تنها ولی فقط به مدت سه دقیقه و سپس مادر باز می گشت.
ایده ی پشت این طرح پژوهشی چه در آن زمان و چه تا کنون این است که وقتی کودک یکساله را از «زوج عاطفی» یا مادر جدا می کنی و با یک غریبه تنها می گذاری، حضور این غریبه قادر است سیستم پیوند و دلبندی کودک را فعال کرده، مشاهده گر را به اطلاعات ارزشمندی درباره ی دنیای درونی کودک راهنمائی کند. این مسئله به پژوهشگر کمک می کند که واکنش های کودک را در جدائی از «زوج عاطفی» یا مادر، در کنار غریبه و در بازگشت زوج عاطفی «مادر»، مشاهده و مطالعه کند.
بهترین و ارز شمندترین حاصل این پژوهش از بخش بازگشت مادر و وحدت و پیوست دوباره ی کودک و مادر بدست آمد.
خانم «آینزورُت» از این مطالعه ی کنترل شده این نتیجه را بدست آورد که: رفتار کودک در بازگشت مادر و پیوند مجدد با او، با یک الگوی خاص و یا سَبک و سیاق بخصوصی صورت می گیرد و قابل تقسیم بندی و تفکیک و تمیز است. این گروه بندی و تفکیک به سه نوع بخصوص رفتاری خلاصه می گردد.
گروه اول کودکانی که نوع دلبستگی و دلبندی شان با مادر و سپس با دنیای اطراف اَمن است.
گروه دوم کودکانی که در اثر خشونت رفتاری و یا غیبت عاطفی و جسمی مادر و یا عدم حساسیت و تمرکز مادر به علائم و نشانه های کودک و بخصوص و از همه مهمتر تغییر رفتار و عدم ثبات رفتاری و عاطفی مادر نوعی از الگوی دلبستگی و دلبندی بین کودک و مادر را سبب می شود که نا امن و اضطرابی است.
گروه سوم کودکانی که به دلائلی مورد غفلت، عدم توجه، بی تفاوتی یا ضربه های شدید روحی عاطفی از جانب مادر و پدر قرار گرفته اند و رنجهای محیطی آنچنان سنگین بوده که کودک به نوعی بی حسی عاطفی که در رفتار به بی تفاوتی رفتاری در رابطه با دیگران شبیه است پناه برده است.
این الگوی دلبندی یا نا امن و گریزان لقب یافت. این طبقه بندی از طریق مرحله ای دیگر از پژوهشهای خانم «اینزورت» و همکارانش تأیید گردید.
شیوه ی پژوهش به این ترتیب بود که در شرایط کاملاً حساب شده ی آزمایشگاهی، کودک زیر یکسال را با یک اسباب بازی به اطاقی می آورند که بیگانه ای در آنجاست. پژوهشگران نیز از آینه یک سویه، رخدادهای اطاق را مشاهده و فیلم برداری می کنند. ابتدا کودک و فرد غریبه را تنها می گذارند، سپس والدین کودک وارد می شوند، سپس مادر و پدر و غریبه با هم اطاق را ترک می کنند و کودک به مدت 3 دقیقه تنها می ماند. سپس والدین وارد می شوند و واکنش کودک و رفتارش با والدین در بازگشت آنها مورد بررسی و سنجش قرار می گیرد.
کودکانی که دلبندی امن را تجربه کرده اند، در مدت غیبت والدین می توانند ناراحت و غمیگین و مضطرب بشوند، ولی در بازگشت والدین به آنها نزدیک می شوند. احساس آرامش می کنند و قرار می گیرند و خیلی زود به بازی و کنجکاوی های معمول باز می گردند.
اما کودکانی که نوع دلبندی و آنها نا امن و گریزانی است در صحنه ی آزمایش چنان نشان می دهند که اصلاً مادر و پدر از اطاق نرفتند و هیچ اتفاقی نیفتاده. به غیبت والدین توجه نمی کنند و همچنان مشغول بازی خود هستند. در بازگشت والدین نیز واکنشی نشان نمی دهند.
رفتار بیرونی آنها این پیام را می دهد که «ارتباط و بده بستان من و والدینم در گذشته چه تاجی بر سر من زده که بی توجهی من آن تاج را نمی زند».
ولی در پشت این ظاهر بی تفاوت، آزمایشات جسمی و عصبی این کودکان نشان می دهد که هم غیبت والدین را بعنوان یک استرس و فشار تجربه کرده اند و هم به بازگشت آنها بی تفاوت نبوده اند.
در مورد دسته ی سوم یا کودکـــانی که دلبندی و پیوند اضطرابی و دوگانه دارند در بازگشت مادر و پدر ابتدا با تشویش و عجله به سمت آنها می روند و خود را به آغوش آنها می سپارند، ولی به زودی آرام نمی گیرند و مدتها بعد نیز در حین بازی هنوز نگران و ترسیده دنبال والدین هستند و نزدیکی آنها را می جویند. از رفتار این کودکان بخوبی پیداست که آنها والدین خود را موجوداتی امن و همیشه در کنار، که قادرند به آنها آرامش به بخشند و از آنها حمایت کنند، احساس نمی کنند.
خانم «آینزورت»، از این مطالعات دقیق و گسترده به این نتیجه رسید که: «والدینی که به نیازهای فرزندانشان حساس بودند و آنها را می فهمیدند و علائم و نشانه های کودکانه ی آنها را با دقت دریافت می کردند و پاسخ مناسب می دادند، فرزندانی داشتند که با آنها رابطه ای اَمن و پیوند عمیق و آرامش بخش داشتند و البته بعدها با همین ثروت عاطفی در برابر دیگران قرار می گرفتند.
والدینی که نسبت به فرزندان بی تفاوت یا حتی ایرادگیر بودند و بچه ها را از خود می راندند و سپس می زدند و طرد می کردند، فرزندانی داشتند که با بی تفاوتی به حضور و غیبت آنها برخورد می کردند.
و بالاخره والدینی که گاهی بودند و گرم و مهربان و مثبت با بچه رفتار می کردند و گاهی بر عکس و یا بسیار کنترل گر بودند و فضائی برای تمایلات بچه باقی نمی گذاشتند، فرزندانی نا امن یا اضطرابی، بخصوص در رابطه با دیگران پرورش می دادند. این کودکان گرفتار نوسانات کج خلقی های دوره ای نیز بودند.
اما خبر خوش در مورد تئوری های دلبندی و دل سپردگی و پیوند را تحقیقات آقای «آلن اِسراف» برای ما به ارمغان آورد که بطور خلاصه از طریق پژوهشهای دراز مدت خود به این نتیجه رسید که:
اولاً مدل ارتباط و دلبستگی کودک و مادر یا شیوه ی اولیه کودک یک وسیله خوب قابل پیش بینی در شیوه های رفتاری کودک در سنین دبستان و دبیرستان و بعدها در زندگی خواهد بود.
در ثانی: اگر نوع ارتباطات کودک در دوره های بعدی زندگی و بخصوص افراد مهمی که وارد زندگی کودک می شوند مانند معلم و مربی ورزشی و دوست و غیره، موجوداتی مثبت و حامی و مهربان و حساس به نیازهای کودک باشند، شیوه ی معیوب ارتباطی اولیه تغییر می کند و کودک تجربه ای متفاوت را «درونی» کرده به شیوه ای متفاوت عمل می کند.
البته میزان این تغییر به مدت و شدت و تعداد دفعات تجربیات مثبت بستگی دارد. اهمیت مطالعات دلبستگی و دلبندی و نوع احساسی که انسان در نزدیکی و یا دوری از افراد مهم زندگی خود تجربه می کند در این است که ما تجربیات خود را از کودکی به تمام عمر می بریم و با این ارثیه عاطفی عمری زندگی می کنیم.
خدا نگهدار شما.بحث در این باره را در بخش بعدی ادامه می دهیم.
<-PollName->
<-PollItems->
نظرات شما عزیزان:
[+] نوشته
شده توسط حمیدرضا عباس زاده عضو سازمان نظام روان شناسی و مشاوره کشور در چهار شنبه 10 تير 1391برچسب:,